امروز اون مصاحبهی شغلیای رو که گفته بودم، دادم و خب خیلی هیجانزدهام. ممکنه اشتباه کنم ولی خب حس میکنم قبول میشم. در واقع فکر میکنم سوالاتش رو خوب جواب دادم و اون هم به نظر راضی میاومد. :) در واقع اصلا متوجه گذر زمان نشدم و یهو نگاه کردم و دیدم یک ساعته دارم حرف میزنم. توی شرکت فعلی، چرخ و فلک طوری چرخیده که همهی نیروهای سنیور شرکت رفتهان و یا دارن میرن و اون تیمی که من توش بودم، با رفتن سنیورش، بخش نسبتا مهمی از کارش داره به من منتقل میشه. البته خب قبلا هم کموبیش در جریان کار بودم، ولی اینکه قرار باشه کلا عمدهی مسئولیت اون به من منتقل شه، یعنی حساسیت و استرس بسیار زیاد. من مطلقا هیچ ایدهای ندارم که چه قدر کار کرده و چه قدر کار نکرده وجود داره. همچنین ایدهای ندارم همچنان که اگر قبول بشم باید به این شرکت چی بگم. ولی احتمالا منطقیترین راه اینه که اگر قبول کنم شروع به کارم رو دو ماه دیگه بگم و توی این دو ماه هم کارها رو این ور انجام بدم و بعد کار رو تحویل بدم و برم. میدونین، اینجا یک مدیر فنیای داریم که یک پیرمردیه که فکر میکنم باید نزدیک ۷۰ سالش باشه. از بخت خوب من، این آقا با من خیلی رفتار خوب و پدرانهای داره. یک بار برای اینکه بهم بگه که براشون نیروی مفیدیم، بهم گفت که واقعا این از سعادت ما بود که شما اومدین توی شرکت ما. خب راستش ندیده بودم به کسی این جوری بگه، البته که هم اگر میگفت من نمیفهمیدم.
به خاطر مصاحبهی امروز و اینکه حواسم نبود و دقیقا یک ساعت قبل از قرار مشاوره تنظیمش کرده بودم، بنا شد که ساعت مشاورهام رو عقب بندازم و هفتهی بعد قراره برم. این روزها اضطرابم خیلی زیاده و به همین خاطر زیاد در فضای مجازی میچرخم. دیروز یک پستی توی اینستا دیدم که میگفت همیشه یه چیزی حدود ۹۰٪ زمانمون رو ما صرف فکر کردن به انجام یک کاری میکنیم و فقط در ۱۰٪ درصد مواقع واقعا انجامش میدیم. خب راستش نمیخوام در بند درصدها و استناد دقیق به اونها بیفتم، ولی باید بگم که من هم این رو احساس میکنم در خودم. این روزها زیاد فکر میکنم و نگرانم و کمتر مفیدم. راستش معمولا ترمهای زوج خیلی ترمهای بدین و من واقعا روانم نابوده در این ترمها. راستش اگر ترمهای فرد هم حالم بهتره، احتمالا صدقهسری تعطیلات کوتاه تابستونیه که در ترم زوج وجود نداره و خب تعطیلات نوروز هیچ گاه نمیتونه جای تعطیلات تابستونی رو بگیره و راستش به نظرم خیلی بیفایده است و بدتر از اونه. دیروز یا پریروز یک پرسشنامهای پر کردم که در مورد یک نوع اختلال -که اسمش رو یادم نیست- بود که در مورد این بود که افراد به صدا حساس باشن -مثلا صدای غذاخوردن و جویدن- و ارتباط اون رو مثلا با این میسنجید که در کودکی با دیسیپلین زیاد بزرگ شدهای؟ یا کمالگرایی یا . . و به نظرم سوالات جالبی بودن و فکر میکنم من هم این اختلال رو دارم. البته شاید همیشه نه، ولی در مواقع اضطراب واضحا دارم.
میدونی، اون روز داشتم به نیکتا میگفتم که من واقعا دلیل نفرت خودم رو از دانشگاه نمیدونم. واقعا نمیدونما. یعنی سر تا تهش ننگه. حتی این شرکت بیصاحاب ما هم که این قدر بعضا من رو حرص میده و عصبانی میکنه، این احساس نفرت رو در من به وجود نیاورده که دانشگاه از اولش. اولش از آدمهاش بود، نه از خودشون، از اینکه همه آمده بودن کامپیوتر بخوانن که راههای مشخصی رو برن و اگر درسی هم میخوندن، اون موقع احساس من این بود که برای نمرهاش میخونن و من هم سادهدل بودم و فکر میکردم آدمها برای یادگرفتن باید درس بخونن. البته نگرش من کاملا درست نبود و بعدا متوجه شدم که بخشی از مسیر یادگیری هم از راه نمرهی خوب گرفتن میگذره. ولی خب راستش دیگه از اینکه خودم رو بکشم که هم یاد بگیرم و هم دقیقا همون جوری یاد بگیرم که دانشگاه میخواد تا نمرهی خوبی بگیرم، خیلی خیلی فرسوده شدم و به این نتیجه گرفتم که دانشگاه راستش فقط برای نمره گرفتنه و خوش به حال اون زرنگهایی که از اول این رو فهمیدن و روانشون رو نیازردن. البته که به قول بیهقی لا تبدیل لخلق الله و من هنوز هم مخصوصا در پروژههامون خودم رو میکشم که همه چیز رو از صفر بنویسم و کاملا کار خودم باشه -در حالیکه خیلیها کمک میگیرن و نمرهی خوبی هم میگیرن و البته نمیگم وما کار بدیه-، ولی یکی دو هفتهی پیش متوجه شدم که حتی مدعیترین استاد توی این ادعا که نباید از جایی کدهاتون رو کپی کنید، خودش خیلی دور از این کار نیست بندهخدا. خلاصه که از بابت تزویر و مرتاضگری این استادهای وحشی و دانشجوهای زامبی، دانشگاه طویلهایه که در این بازهی زمانی واقعا دوست دارم که ازش فاصله بگیرم. محبوبم، ای کاش جای مطلوبتری باهات آشنا میشدم.
خلاصه، دیشب در میانهی پنیکهای بسیارم، تصمیم گرفتم که نهترمه بشم و نمیدونم خوشحال خواهم بود یا نه. یادمه کیمیا که تازه ارشدش رو شروع کرده بود، بهم گفت که وقتی به خاطر فقط سه واحد در حالی که ارشد هم قبول شده بوده نهترمه میشه، خیلی احساس عقب موندن از همدورهایهاش داشته، چون همه یا داشتن ارشد میخوندن یا اپلای میکردن. ولی میگفت وقتی میره ارشد دیگه این حس رو نداره و احساس میکنه رفته جایی که باید و احساس میکرد داره دیده میشه و مطلوبشه و خلاصه از این قبیل چیزها. میدونی، من هم واقعا مایلم که ارشدم چنین باشه اگر ارشدی باشه اصلا. شاید هم هیچ وقت نبود یا لااقل توی ایران نبود. ببخشید که این طور میگم، ولی واقعا سگ تو روح این استاد نفهم. میانترمش رو انداخته روز کنکور ارشد، همون روزی که تاریخ رو مشخص میکرده، بچهها بهش میگن ما اون روز کنکور داریم. میگه حالا کنکور مشخص شد، جابهجاش میکنیم. حالا که بهش میگیم جابهجا کن، میگه نمیکنم چون شاید کسی بلیت سفر داشته باشه یا کلاس خالی نباشه. خب تف تو روت بیاد نکبت. البته نهایتا تاریخ رو عوض کرد، ولی بدم میآد که بابت کاری که وظیفهشونه اینقدر منت میذارن سر آدم. ستاره دانا بود که دو سه سال پیش فحش میداد به این دانشکده و با بدبختی حتی رشتهاش رو عوض کرد و حالا این دختر زیبا با یک روزمهی غنی از آکسفورد ادمیشن گرفته. با اینکه بسیار مایلم به فحشدادنم ادامه بدم، ولی بذار اون یه ذره احترامی که احتمالا توی ذهن مخاطبان اینجا برای من هست، بمونه.
امروز محسن رو دیدم که اعضای حلقهی مطالعاتیایه که با محبوب داریم. بهم گفت چرا غیب شدم و دو هفته است که کلا دانشگاه نرفتم. بهش گفتم حالم خوب نیست ولی دارم بهتر میشم. داخل پرانتز بگم که امروز که دانشگاه بودم حالم دوباره بدتر شد و امیدوارم که توی یکی از این اغتشاشات یک مسلمان آمرزیدهای بیاد در راه خدا یک بمب بندازه و این مرکز مفتخر آموزشی از صحنهی روزگار محو بشه. خلاصه، محسن بهم گفت که لااقل سهشنبهها بیا یه کم حالت خوب شه. میخواستم بهش بگم تو نمیدونی من این قدر حالم خرابه که هر کار مطلوب ناتمامی هم من رو میکشه. یعنی اینکه کتاب رو نخونده بیام سر حلقه هم به من اضطراب میده و من رو میکشه. ولی نگفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
خلاصه، اردیبهشت تموم شه، خرداد تموم شه، اسمبلی وحشی نکبت تموم شه، درسته منم تموم میشم ولی فکر کنم در آرامش تموم شم. پروژهام رو هم که هیچ غلطی نکردهام. حیف از این استاد زیبا که من با این نخواندم و کار نکردنم دارم حیفش میکنم. حیف و هزار حیف.
درباره این سایت